loading...
دانلودآهنگ جدید, مدل لباس, مانتو, عکس
377
ففن

آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 497 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
فصل ۳جناب سرهنگ ابتدا یه سوالاتی از ما پرسید در مورد اینکه هدفمون از رفتن به پارتی چی بوده!
خیلی سوال کارشناسی و رواشناسی بود جا داره همینجا ازشون تشکر کنم. هر جوابی هم می دادی بر علیه تو استفاده می شد ولی من و حمید بعد از لحظه ای تفکر که البته از حمید بعید بود محکم و یکصدا قاطع و برنده گفتیم: ما رفته بودیم جشن تولد.
جناب سرهنگ خیلی از قاطع و یک صدا بودن ما خوشش اومد ولی به روی خودش نیورد نخواست ما لوس بشیم!
بعد پرسید بازم این جور جاها می رید؟!
من زود خیلی محکم و استوار گفتم عمرا ولی حمید بعد از لحظه ای تفکر خیلی اروم گفت نه نمیرم.
جناب سرهنگ سوالات زیادی از ما پرسید ولی خوب نمیشه شگردهای پلیسی رو لو داد نباید دزدها و قاتلا با این شگردها اشنا بشن!
از حمید خواست بیاد جلو گفتم حتما می خواد ترتیب حمید رو بده و به اصطلاح با چند تا سیلی نوازشش کنه.
تو دلم خدا رو شکر کردم اول حمید کتک می خوره بعد جناب سرهنگ وقتی می خواد من رو بزنه خسته تره!
ولی یه حسی گفت:
زرشششک نوبت تو بشه تازه جناب سرهنگ بدنش گرم شده و تورو بهتر نوازش می کنه!
حمید رفت پیشش و بعد جناب سرهنگ لبتابش رو روشن کرد و فیلم گذاشت. 
احتمالا فیلمهای یگان ویژه ای و گروگانگیری و بکش بکشی قتل و خونریزی واسه حمید گذاشته بود.باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 714 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
فصل ۲از خونه اقای خوشبخت که اومدم بیرون ذهنم و فکرم خیلی مشغول شده بود.اونی که از تو اتاق سرک می کشید کی بود؟
ای نیما واسه خودت نوشابه باز نکن..اون قضیه تموم شد..فکر کردی براد پیتی که به خاطر تو سرک بکشن از توی اتاق؟ زود این افکار رو از ذهنم پاک کردم.ترسیدم جز فکرم دلم هم مشغول بشه!
مثل همیشه رفتم از دکه مطبوعاتی چند تا روز نامه خریدم.از بس رفته بودم من رو می شناختن!
بعد هم رفتم یه ساندویچ گرفتم و رفتم توی پارک .دنبال کار توی روزنامه ها بگردم و هم یه چیز ی خورده باشم.
رفتم روی یه نیمکت نشستم.و بساطم رو پهن کردم.( مثل این دست فروشا)
مشغول خوردن بودم که یه اقا پسر هم سن و سال من اومد روی نیمکت کناری نشست. یه چندتایی مجله دستش بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد.
با خودم گفتم.نیما.یکی مثل تو هر روز توی روزنامه ها می گرده و یکی دیگه مثل این توی مجلات !!!
من نمی خواستم گوش بدم ولی خوب فضای باز بود دیگه! جریان باد امواج صوتی رو می اورد به سمت گوش من و من می شنیدم اونم به صورت نا خواسته!
- « اره پانیذ جونم خریدم..همون جدول هایی که گفتی خریدم.تا با همدیگه حلش کنیم. قربونت برم.کی شده تو چیزی از من بخوای من گوش ندم؟ من دوسِت دارم تو هر کار بخوای من واست انجام می دم .»
امواج باد فقط صحبت های اینور رو به گوش من می رسوند اونور رو نمی شنیدم!
-« باشه پانیذم.ولی هر کی زودتر حلش کرد جایزه داره...جایزش؟ خوب اگه من زودتر حل کردم باید تو من رو ببوسی اگه تو حل کردی من تورو می بوسم....اون جدول سخته رو اگه من زودتر حل کردم باید بیای بغلم.
خوب اگه تو حل کردی من واسه جایزه دو تا از دوست دخترام رو ول می کنم!»
و بعد شروع کرد بلند بلند خندیدن.
ای بابا اگه گذاشتن ما با خیال راحت دنبال کار بگردیم !!   باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 1736 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)
وقتي تخت رو داخل اتاق بردند و رادين و روي تخت اصلي منتقل كردند ، دكتر نيم نگاهي به مريم انداخت كه با هق هق گريه مي كرد . مريم وقتي نگاه دكتر رو ديد با نگراني پرسيد :
ـ چش شده آقاي دكتر ؟
دكتر كمي اخم كرد و گفت : ممكنه يه تشنج ساده باشه ...
بعد رو به رايكا و اردشير گفت :
ـ لطفاً ايشون رو بيرون نگه داريد .
رايكا دست مريم رو گرفت و بيرون برد . مريم با بي ميلي از اتاق خارج شد . اردشير به دكتر كه دستوراتي مي داد نگاه كرد بعد هم به رادين ...پسرش .
مريم پشت در اتاق بي تابي مي كرد . رايكا مي خواست پيش رادين باشه ولي مجبور بود كنار مريم بشينه و او را آرام كنه .
ياد رادين افتاد وقتي با هم حرف زدند ...ياد بي تفاوتي هاي او ، سرد بودن هاي او ...با همه ي اينها دوستش داشت ، با تمام وجود . مريم سرش و روي شونه ي او گذاشته و گريه مي كرد .
از پرستاري كه براي مريم ليوان آب آورده بود ، تشكر كرد و ليوان رو جلوي لب او گرفت. هيچ چيز از گلويش پايين نمي رفت . حتي آب . با اين حال جرعه اي به زور نوشيد .
مدتي گذشت تا اينكه دكتر به همراه اردشير و يكي از پرستارها از اتاق خارج شد.
مريم سراسيمه بلند شد ، مقابل دكتر ايستاد و گفت :
ـ چي شد آقاي دكتر ؟ حال پسرم خوبه ؟
دكتر كه شيفت شبش بود و كمي خسته و كم حوصله بود گره ي اخم هاي خاكستريش رو باز كرد و گفت :
ـ فعلاً چيزي مشخص نيست ، سابقه ي تشنج داشته ؟
ـ نه .
ـ سردرد هاي شديد ، تهوع ، گيجي ، بي خوابي و تب چي ؟
مريم كمي فكر كرد و گفت :
ـ راستش بعضي وقت ها سردرد داشت ولي بي خوابي و ...نه ...
صدايش از بغض لرزيد .

admin بازدید : 670 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)
هر چه به آرنيكا اصرار كرد او قبول نكرد و ازش خواست كه بخوابه . ولي تا صبح خواب به چشمان رايكا نيومد .
***
ـ رادين ....
برگشت و نگاهش كرد .
ـ تا ساعت چند سر كاري ؟
ـ هوووووم ؟ چرا مي پرسي ؟
ـ آرنيكا امروز پرواز داره ، خواستم همه گي براي بدرقه ش بريم .
نگاهي به چشمان نگران رايكا دوخت و گفت : باشه ميام .
رايكا سرش رو پايين گرفت و آهي كشيد . رادين در رو باز كرد و خارج شد . داشت با خودش فكر مي كرد يعني جدي رايكا ، آرنيكا رو دوست داره ؟ پس چرا آرنيكا داره مي ره ؟
سوار ماشينش شد و راه افتاد . بين راه ، لينا بهش زنگ زد ، جواب داد :
ـ الو ؟
ـ سلام ، خوبي ؟
ـ اوهوم .
لينا خنديد و گفت : الان خوش اخلاقي يا بد اخلاق ؟ نمي شه از پشت تلفن فهميد .
ـ هر دوش .
ـ باز خوبه .
ـ چيه ؟
ـ همين طوري زنگ زدم . شركتي ؟
ـ تازه دارم مي رم .
ـ نمي يايي ديدنم ؟
ـ براي بدرقه بايد برم فرودگاه .
ـ بدرقه ي كي ؟
ـ يكي از آشناها ...
ـ آها ...باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 451 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)
 آره ، گوش كن مهبد من تو پاساژ (...) هستم .
ـ خب ؟
ـ الان آرنيكا اينجاست با اون پسره رايكا ....
مهبد فكري كرد و گفت : با رايكا ؟
ـ آره .
ـ پسر دوست باباشه ....
ـ مي دونم ولي خيلي عجيب به نظر مي رسه ، به نظرم مثل دو دوست عادي نيستند ...
مهبد به فكر رفت . فرشيد نگاهي به آرنيكا و رايكا كه با صحبت و لبخند زنان سمت ويترين بعدي مي رفتند نگاه كرد ...
***
با هم داشتند قدم مي زدند . رايكا با عشق نگاهش كرد و گفت : چيزي نخريدي ها
آرنيكا لبخند دلربايي زد و گفت :
ـ آره ، عمو بي كادو موند .
ـ نگران نباش . حتماً يه چيزي كه خوشت بياد پيدا مي شه .
آرنيكا لبخندي به او زد و گفت : ممنون خيلي خوشحالم كه همراهيم كردي ...
مهبد كه كارد مي زدي خونش بيرون نمي اومد . خشمگين پشت سر آنها راه مي رفت . دندان قروچه اي رفت و به گامش سرعت بخشيد . از پشت شانه ي رايكا را گرفت ، وقتي برگشت محكم مشتش را زير چشم او خواباند .
ـ آخ ...
آرنيكا وحشت زده دستش را روي دهانش گذاشت . مهبد عصبي نگاهي به آرنيكا انداخت و بعد مشتش را محكم در پهلوي رايكا خواباند . رايكا روي زانو هايش افتاد . با يه دست خودش رو از زمين دور نگه داشته و با دست ديگر پهلويش را گرفته بود . آرنيكا با نگراني سمت رايكا رفت كه مهبد او را هول داد . آرنيكا نزديك بود بيافتد . مهبد خم شد موهاي رايكا را گرفت . سرش با موهايش به سمت عقب كشيده شد . چهره اش در هم رفت . اون قدر توانش رو داشت كه با يه مشت جواب كتك هاي مهبد رو بده ، ولي هيچ وقت اهل دعوا نبود . مهبد عصبي موي او را كشيد و گفت :
ـ ببين بچه پررو ديگه نبينم دور و بر نامزد من پيدات بشه ها .
موهايش را بيشتر كشيد و گفت : فهميدي ؟
مردم كم كم دورشان جمع مي شدند . آرنيكا بغض كرده نگاهشان مي كرد . با خواهش رو به مهبد گفت : ولش كن .باقی مطالب درادامه مطلب

تعداد صفحات : 5

درباره ما
این سایت باهدف تفریحی و سرگرمی|تفریح وسرگرمی|گالری عکس|بیوگرافی بازیگران|دانلودآهنگ|اس ام اس|رمان|کلیپ های تصویری|عکس های بازیگران|عکس ها|رمان|جدیدترین راه اندازی شده است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • سایت تفریح وسرگرمی رزپاتوق
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1872
  • کل نظرات : 343
  • افراد آنلاین : 49
  • تعداد اعضا : 891
  • آی پی امروز : 220
  • آی پی دیروز : 515
  • بازدید امروز : 315
  • باردید دیروز : 3,165
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 14,495
  • بازدید ماه : 14,495
  • بازدید سال : 400,411
  • بازدید کلی : 5,634,414