loading...
دانلودآهنگ جدید, مدل لباس, مانتو, عکس
377
ففن

آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 688 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
مهبد وقتي خبر دار شد آرنيكا رسيده ، با خنده سمت ميز آنها آمد با همه سلام و احوال پرسي كرد با رادين و رايكا و اردشير دست داد و رو صندلي كنار آرنيكا نشست و بدون اينكه ذره اي از حضور مريم يا اردشير معذب باشه رو به آرنيكا گفت :
ـ خوشگله تو كجا بودي ؟
آرنيكا با دلخوري گفت : تازه ياد من افتادي ؟
ـ نه عزيزم ....
و دستش را دور گردن آرنيكا انداخت . رايكا ناباور نگاهشان كرد . حس بدي در قلبش موج مي زد . آرنيكا سرش را بالا گرفت . نگاهش با نگاه غمگين رايكا تلاقي كرد . سرش را سمت ديگري برگرداند . رادين براي مهبد پوزخندي زد . با خودش گفت "حتماً براي اينكه دو تا رقيب پيدا نكنه نامزدش رو چسبيده. " رادين حوصله ي دردسر نداشت . پيش خودش خيلي زود كوتاه اومد . آرنيكا با تمام زيبايي اش به دردش نمي خورد . او خودش نامزد داشت . رايكا كه ديگه تحمل نداشت بلند شد و گفت : من مي رم يه كم قدم بزنم .
و از سالن خارج شد . مهبد بلند شد ، دست آرنيكا را گرفت و گفت : بيا برقصيم .
آرنيكا لبخندي زد و آرام به دنبال او كه دستش را گرفته بود راه افتاد . بعد مدتي مهبد ميان جمع آرنيكا را تنها گذاشت و شروع كرد با دوست دخترخاله اش رقصيدن . آرنيكا سمت ميز برگشت ، لبخندي زد و رو به رادين گفت : باهام مي رقصي ؟
رادين از پيشنهاد او تعجب كرد لبخندي زد و گفت : باعث افتخاره ولي مشكل اينه من اصلاً نمي رقصم .
آرنيكا به ابروهاي خوش فرمش حالت خاصي داد و گفت : چرا ؟
رادين فاصله ي بين لب و بيني اش را با انگشت اشاره خاراند و گفت : همين جوري
آرنيكا اصرار كرد : پاشو ، من تنهام .
مريم با لبخند به او اشاره كرد كه بلند شه . ولي رادين از جايش تكان نخورد . او هيچ وقت نمي رقصيد . آرنيكا دستش را سمت او دراز كرد ، مچ او را گرفت و گفت : بيا ديگه ....
رادين ناچاراً بلند شد و در حالي كه با او هم قدم مي شد گفت : من اصلاً رقص بلد نيستم باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 458 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
به عنوان برنامه نويس در شركت يكي از آشنا هاي لينا مشغول به كار شده بود . حس مي كرد يه كم با لينا بد رفتاري كرده . كارش كه تموم شد از شركت خارج شد. همان موقع گوشي اش ويبره رفت . لينا بود . جواب داد .
ـ سلام .
ـ سلام . كجايي ؟
صدايش مثل هميشه پر شور و نشاط بود . جوابش رو داد :
ـ تازه از شركت خارج شدم .
ـ يه چيز ازت بخوام ادا نمي يايي ؟
رادين تعجب زده سكوت كرد . يادش نمي اومد از كي به او اجازه داده بود با او اين طوري صحبت كنه .
ـ بگم ؟؟؟
ـ بگو .
ـ بيا ناهار رو با هم بخوريم .
ـ تنهايي بخور .
لينا دلخور گفت : ديدي گفتم ادا ميايي ؟
ـ ادا ميايي يعني چه ؟
ـ پس چرا گفتي بگم ؟
ـ گفتم بگي . نگفتم منم قبول مي كنم كه .
ـ خيلي آدم بدي هستي .
رادين لبخندي زد و گفت : من كار دارم .
ـ نميايي ؟
ـ نه .
ـ يعني برات مهم نيست چه قدر از دستت دلخور مي شم ؟
رادين با بي تفاوتي گفت : نه اصلاً .
لينا گوشي رو قطع كرد و با پايش محكم به كابينت كوبيد . به ميزي كه قرار بود بچينه فكر كرد . عصبي گوشي رو روي كابينت انداخت كه تا يه جايي سر خورد و موند .
نفس عميقي كشيد و گفت : به جهنم . خودم تنهايي غذا مي خورم اصلاً اين طوري بيشتر مي چسبه .
سعي كرد حرص نخوره و با آرامش ميز رو براي خودش بچينه . براي خودش غذا كشيد و ناراحت پشت ميز نشست . با لب و لوچه اي آويزون كمي به ميز زل زد و بعد با حرص يه لقمه رو انداخت تو دهانش . هنوز لقمه از گلويش پايين نرفته بود كه صداي زنگ در او را وادار كرد كه بلند شه . از آشپزخونه خارج شد و سمت اف اف رفت . وقتي چهره ي رادين را در مانيتور آبي ديد ، گل از گلش شكفت . در رو باز كرد . رادين اومد داخل و گفت : سلام .
لينا به او اعتنايي نكرد و رفت به آشپزخونه . رادين هم با اخم پشت سرش راه افتاد . هيچ وقت او را اينقدر جدي نديده بود . لبخندي زد و گفت : مهمون دعوت مي كني بعد تنهايي غذا مي خوري ؟
لينا بي هيچ جوابي لقمه اي ديگر فرو برد . رادين دستش به صندلي رفت و گفت :
ـ بشينم يا برم ؟
لينا سرش رو بالا گرفت به او چشم دوخت . حس كرد دوست داره تو چشم هاش ذوب بشه . گفت :
ـ خودت گفتي نميايي .
ـ حالا كه اومدم .
لينا لبخند كمرنگي زد و گفت : بشين .
رادين نشست و نايلوني كه در دستش بود را روي ميز گذاشت . لينا به نايلون نگاه كرد و گفت : مي خواستي سر به سرم بگذاري ؟
رادين فقط لبخند زد و لينا گفت : الان برات غذا مي ريزم . اين چيه ؟
ـ شكلات .
لينا چهره اش دوباره شاد شد و با هيجان دست هايش را به هم كوفت و گفت : آخ جون براي من شكلات خريدي ؟
ـ نه كي گفته براي تو خريدم ؟باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 492 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
رايكا سر ميز صبحانه با شنيدن حرف پدر جا خورد .
ـ من دوست دارم عروسي مثل آرنيكا داشته باشم . همه به پدر نگاه كرده بودندو او گفته بود : اگر نامزد نداشت حتماً دست تو و آرنيكا رو تو هم مي گذاشتم .موقع گفتن اين جمله به رايكا اشاره كرده بود . و رادين خصمانه به پدر زل زد . واقعاً بهش برخورده بود و در دل مي گفت " باز رايكا ، رايكا من اينجا هيچم ...."و بدون اينكه كسي در مورد اين موضوع اظهار نظر كنه هر كي به خوردن صبحونه اش مشغول شد .***چه زود دعايش مستجاب شد . آرزو كرده بود كه دوباره آرنيكا را ببينه . به زودي . و حالا او اينجا بود رو به رويش . در خانه شان . بعد گذشت سه روز او را مي ديد . پي برد هرچه قلب و احساسش را سركوب مي كند نتيجه ي عكس دارد و دوست داشتنش عميق تر مي شه . بدي اش اين بود كه در كنارش مهبد هم حضور داشت . به خاطر اينكه آن شب مهبد نتونست حضور داشته باشه ، به اصرار هاي پدر آنها دوباره دعوت شده بودند . رايكا نگاهش را به نگاه آبي او نمي سپارد ولي براي هزارمين بار حرف هاي آن شب آرنيكا ذهنش را مشغول كرده بود . پدر و مهبد در مورد كار و وضعيت اقتصادي مشغول صحبت بودند . آرنيكا حوصله اش سر رفته بود رو به مريم گفت : مي تونم طبقه ي بالا رو ببينم . ـ حتماً عزيزم چرا نمي توني . و آرنيكا با تشكر لبخند زد و بلند شد . پدر با لبخند او را تا سر پله ها بدرقه كرد و بعد دوباره به بحثش با مهبد ادامه داد . رايكا زير چشمي رفتن آرنيكا را ديد . خيلي دوست داشت همراهش به طبقه ي بالا مي رفت اما نه پدر نه خودش هيچ كدوم چنين درخواستي نداشتند و به نظرش اگر خودش بلند مي شد و مي گفت حاضر است طبقه ي بالا را نشانش دهد كمي دور از ادب بود . آرنيكا با لبخند پله ها را طي كرد . رادين در اتاقش مشغول صحبت با تلفنش بود . لينا تماس گرفته و او در مقابل سوالش كه گفته بود "چرا بهم زنگ نزدي" گفت :ـ خانم مگه قراره من بهت زنگ بزنم ؟ ـ اما من اين طور فكر كردم . ـ لطفاً مزاحم نشيد ...ـ يعني طاقت شنيدن دو كلمه حرف نداري ...به همين سادگي ديگران برات مزاحم به حساب ميان ؟ ـ من حوصله ي اين حرف ها رو ندارم . ديگه زنگ نزن . و همان طور كه تماسش را قطع مي كرد از اتاقش بيرون رفت با ديدن آرنيكا كه آخرين پله را هم طي كرده بود در جا ايستاد . آرنيكا لبخندي زد . چهره ي به اخم نشسته ي رادين هم باز شد و گفت : چيزي لازم داريد ؟كمي شانه اش را بالا انداخت و گفت : نه فقط اومدم اين طبقه رو ببينم ...رادين لبخندش عميق تر شد . آرنيكا گفت : مي شه راهنمايي ام كني ؟ رادين از خدا خواسته گفت : حتماً . و با شيطنت گفت : اول دوست داريد كجا رو ببينيد ؟باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 606 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
رايكا جلوي آينه ايستاده بود . دكمه ي پيراهنش را بست و به تصوير خودش در آينه لبخندي زد . يك بلوز مردونه اندامي نخودي رنگ كه با يك جين روشن تن كرده بود . به ساعت نگاه كرد و قبل از اينكه از پله ها پايين بره سمت اتاق رادين چرخيد وارد شد . او داشت با حوله موهايش را خشك مي كرد . برايش لبخندي زد و گفت : الان مي آن ها ....
و به بلوز توسي و شلوار توسي رادين نگاه كرد و گفت : نمي خواهي يه لباس رسمي تر بپوشي ؟
رادين حوله را روي تختش انداخت پوزخندي زد و گفت : مگه جلسه ي خواستگاريه ؟
ـ نگفتم كه كت و شلوار بپوش ، مثلاً مثل من .
رادين سر تا پاي رايكا را بر انداز كرد . به نظرش شيك مي آمد ولي بلند شد و گفت :
ـ تو تويي ، منم منم ....
گوشي رايكا زنگ خورد . رادين به صفحه ي گوشي او نگاه كرد . رايكا در حالي كه الو مي گفت سمت اتاق خودش رفت . رادين سمت پله ها رفت . صداي كسي آمد كه پدرش با او صحبت مي كرد .
ـ خوش اومدي دخترم ...
ـ مرسي ...
و كادويي كه دستش بود را سمت مريم گرفت . مريم با خوش رويي گفت : عزيزم چرا زحمت كشيدي ؟باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 563 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
در اتاقش رو باز كرد و گفت : رادين جايي مي ري ؟
بي اعتنا اوهومي گفت و بلوزش را كه تن مي كرد ، پايين كشيد .
ـ كجا مي ري ؟
ـ مي شه نپرسي ؟
ـ نه ...من نبايد بدونم تو كجا مي ري ؟
به تبعيت از او گفت : نه .
رايكا وارد اتاق شد ، در را پشت سرش بست و گفت : باز چت شده ؟
ـ من كه خوبم .
و با گفتن اين حرف برگشت نزديك بود با سر بره تو صورت برادرش . با اينكه پنج سال از او كوچكتر بود اما تقريباً هم قدش بود . بي حوصله سمت كمد چرخيد و درش را باز كرد . رايكا ملايم و مهربان پرسيد : رادين ....
جوابي نداد . كمربندي از كمد برداشت و مشغول بستن شد .
ـ رادين خيلي كله شقي ، هر جا مي خواهي برو ، فقط ساعت 9 برگرد ...
با تمسخر پرسيد : اون وقت ساعت 9 چه خبره ؟
ـ خونه ي عمه دعوتيم ...
سري تكان داد . به تيشرت نازكش اتكلون زد و خودش را در آينه نگاه كرد . خوشش نيامد . تيشرت سبز رنگ آستين كوتاهش بيشتر با اين شلوار و كمربند مي آمد . با اين فكر بلوزش را كند و زير پايش انداخت و سمت كمد رفت . رايكا همان طور كه نگاهش مي كرد گفت : جمعش كن ....
متنفر بود از اينكه رايكا آن قدر اون رو زير ذره بين قرار مي داد و يا اشكالش را مي گرفت عصبي گفت : مريم جمع مي كنه .
ـ مريم كلفتت كه نيست ....
تيشرت سبز رنگش را پوشيد و گفت : منم اينو نگفتم ...هميشه اين كارها رو مي كنه . بدون اينكه كسي بهش بگه ...اين بار هم ....باقی مطالب درادامه مطلب

تعداد صفحات : 5

درباره ما
این سایت باهدف تفریحی و سرگرمی|تفریح وسرگرمی|گالری عکس|بیوگرافی بازیگران|دانلودآهنگ|اس ام اس|رمان|کلیپ های تصویری|عکس های بازیگران|عکس ها|رمان|جدیدترین راه اندازی شده است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • سایت تفریح وسرگرمی رزپاتوق
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1872
  • کل نظرات : 343
  • افراد آنلاین : 63
  • تعداد اعضا : 891
  • آی پی امروز : 279
  • آی پی دیروز : 515
  • بازدید امروز : 477
  • باردید دیروز : 3,165
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 14,657
  • بازدید ماه : 14,657
  • بازدید سال : 400,573
  • بازدید کلی : 5,634,576