loading...
دانلودآهنگ جدید, مدل لباس, مانتو, عکس
377
ففن

آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 703 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشست و اما نگاهش فقط به بیرون بود.
یعنی دوسم نداشت ؟ به اجبار من و می خواست ؟ برای خرید حلقه که وارد طلا فروشی شدیم.روشا و سارنج ازمون دور شدن و مشغول بررسی گردنبندا شدن.نگاهی به حلقه ها انداختم و با اشاره به یه حلقه که روش چهار پنج تا نگین بود کردم اما سهره بی توجه به فروشنده گفت : حلقه هایی که روش دوتا نگین داشت و لاو نوشته شده بود رو بده.
فروشنده هم اونا رو روی میز گذاشت و گفت :
اینا طرح جدیدن.
رو به من گفت : سلیقه همسرتون خیلی خوبه.
لبخندی زدم و گفتم : بله همینطوره.
می خواستم بگم خوش سلیقه هست که من و پسندیده اما باید کاری می کردم باهام راه بیاد.
سهره بدون اینکه حرفی بزنه حلقه ی من و جلوم گذاشت.
به جای حلقه خودم حلقه اون و برداشتم و دست چپش و به دست گرفتم.
سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد.
لبخندی به روش زدم و حلقه رو تو انگشتش کردم.
نگاهی به جواهر فروش که به ما خیره شده بود انداخت و حلقم و برداشت انگشتر و تو دستش نگه داشت.دستم و جلوش گرفتم.در حالی که سعی می کرد دستش به دستم نخوره حلقه رو تو انگشتم فرو برد.باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 443 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

 آره ، گوش كن مهبد من تو پاساژ (...) هستم .
ـ خب ؟
ـ الان آرنيكا اينجاست با اون پسره رايكا ....
مهبد فكري كرد و گفت : با رايكا ؟
ـ آره .
ـ پسر دوست باباشه ....
ـ مي دونم ولي خيلي عجيب به نظر مي رسه ، به نظرم مثل دو دوست عادي نيستند ...
مهبد به فكر رفت . فرشيد نگاهي به آرنيكا و رايكا كه با صحبت و لبخند زنان سمت ويترين بعدي مي رفتند نگاه كرد ...

***
با هم داشتند قدم مي زدند . رايكا با عشق نگاهش كرد و گفت : چيزي نخريدي ها
آرنيكا لبخند دلربايي زد و گفت :
ـ آره ، عمو بي كادو موند .
ـ نگران نباش . حتماً يه چيزي كه خوشت بياد پيدا مي شه .
آرنيكا لبخندي به او زد و گفت : ممنون خيلي خوشحالم كه همراهيم كردي ...
مهبد كه كارد مي زدي خونش بيرون نمي اومد . خشمگين پشت سر آنها راه مي رفت . دندان قروچه اي رفت و به گامش سرعت بخشيد . از پشت شانه ي رايكا را گرفت ، وقتي برگشت محكم مشتش را زير چشم او خواباند .
ـ آخ ...
آرنيكا وحشت زده دستش را روي دهانش گذاشت . مهبد عصبي نگاهي به آرنيكا انداخت و بعد مشتش را محكم در پهلوي رايكا خواباند . رايكا روي زانو هايش افتاد . با يه دست خودش رو از زمين دور نگه داشته و با دست ديگر پهلويش را گرفته بود . آرنيكا با نگراني سمت رايكا رفت كه مهبد او را هول داد . آرنيكا نزديك بود بيافتد . مهبد خم شد موهاي رايكا را گرفت . سرش با موهايش به سمت عقب كشيده شد . چهره اش در هم رفت . اون قدر توانش رو داشت كه با يه مشت جواب كتك هاي مهبد رو بده ، ولي هيچ وقت اهل دعوا نبود . مهبد عصبي موي او را كشيد و گفت :
ـ ببين بچه پررو ديگه نبينم دور و بر نامزد من پيدات بشه ها .
موهايش را بيشتر كشيد و گفت : فهميدي ؟باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 852 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود.
دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش.
با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم
صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟
-:سلام مامان.شما خوبین ؟
-:اره مادر خسته نباشی.
-:سلامت باشی.تنهایی ؟
-:نه مادر روشا امروز دانشگاه نرفت.پدرتم بیرونه.
-:مراسم کی شروع میشه ؟
مامان هر سال این موقع مراسم انعام برگزار می کرد.
-:ساعت 4 شروع میشه.رایش جان مادر امشب زود بیا مهمون داریم.
مهمون.لعنتی اصلا حوصلش و نداشتم.
-:عمو اینا میان ؟
-: فکر نکنم برای شام بمونن.خالت اینا دارن میان.
انگار برق 220بهم وصل شد.نه بیشتر یه لبخند گنده نشست رو لبام.یه انرژی بهم دادن.
در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم : چشم مامان ساعت 7خونه ام.چیزی لازم داری بگیرم بیارم.
-:نه مادر.منتظرتم.
-:به روی چشم.
-:برو مادر به کارت برس.
-:چشم.خداحافظ.
بعد از قطع گوشی با لبخند رفتم تو رویا.صورتش جلوی چشمم قوت گرفت.
صورت برنزش , موهای مشکی خوش حالتش.همیشه پیش من شال می بست اما چند باری غافلگیرش کرده بودم. موهای بلندی داشت که تا زانو هاش می رسید.چشمای درشت مشکیش.
بینی خوش فرمی نداشت اما لبای کوچیکش خیلی زیبا بود.بینیشم به صورتش می اومد.
از اینکه ارایش کنه خوشم نمی اومد دلم می خواست فقط برای من ارایش کنه.یعنی اونم من و دوست داشت ؟باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 528 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

آني كمي از آب قند نوشيد و سعي كرد لبخند بزند.
- نويد ممكنه برام يه ماشين بگيري.
- خودم مي رسونمت. بدار يك كم حالت جا بياد.
- من خوبم . اين حالتم عاديه. هميشه اين ساعت ها دچار سرگيجه مي شم.
نمي خواست بيش از آن جلوي كورش بشكند. دوست نداشت ضعفش آن چنان آشكار باشد. اما هر دو مرد خوب مي فهميدند او چقدر سعي دارد خودش را كنترل كند.
كورش گفت: به نظر من هم بهتره زود تر ببريش تا استراحت كنه.
نويد بي توجه به كورش از آني پرسيد: چقدر مونده؟
آني گيج نگاهش كرد و نويد لبخند زد.
- تا دنيا اومدن ني ني كوچولو رو مي گم.
آني اين بار از ته دل لبخند زد.
- دو، سه روز ديگه .باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 561 دوشنبه 28 مرداد 1392 نظرات (0)

اهههههه بازم خواب موندم!خیر سرم واسه 6 ساعت گذاشته بودم که هفت کتابخونه باشم!آآآآ...نگو باز این بنیامین اومده با گوشیم ور رفته! خدا خفه ش نکنه! اه اه...بچه هم اینقدر شر! من که نمیدونم مامان سرش چی خورده این جوری شده..به کی رفته...اه...ساعت هشت ِ خوب شد پاشدم! پاشم،پاشم کم تر غر بزنم به جون ِ خود ِ خل وضعم...با گیجی پاشدم رفتم سمت حال که برم دست ورومو گربه شور کنم که یهو چشمم افتاد به بنیامین که دیدم چند تا برگه تو دستاشه وداره اون ها رو تفی میکنه...در واقع مسابقه پرتاب تف رو برگه ها گذاشته! مسیر تفا رو گرفتم و رفتم جلوتر که ببینم برگه های کدوم بنده خدایی رو داره به گند می کشه دیدم جزوه های منه چشمام چهار تا شد !!!!!!! یهو داد زدم گفتم بنیامــــــــــــین چیـــــیکارررررمیکنییییــ ــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ مامانم با آرامش همیشگیش اومد گفت :چیزی نیست چند تا برگه ست گفتم: مامان فقط چند تا برگه ست؟ همین؟جزوه های منه هااااا مامانم هم شانه ای بالا انداخت و گفت از دوستت دوباره بگیر! به همین راحتی!
پوفی کردم و دیگه چیزی نگفتم اگرم می گفتم فایده ای نداشت!..اعصابم خورد شده بود نمیتونستم بزنمش چون تو مرام ما ضعیف زنی نیس که! بگیریم یه بچه 4 ساله رو بزنم! مجبور شدم خودم روبه فحش بکشم .... بیخیال جزوه ام شدم گفتم میرم کتابخونه از جزوه بهار کپی میکنم

***باقی مطالب درادامه مطلب

تعداد صفحات : 5

درباره ما
این سایت باهدف تفریحی و سرگرمی|تفریح وسرگرمی|گالری عکس|بیوگرافی بازیگران|دانلودآهنگ|اس ام اس|رمان|کلیپ های تصویری|عکس های بازیگران|عکس ها|رمان|جدیدترین راه اندازی شده است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • سایت تفریح وسرگرمی رزپاتوق
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1872
  • کل نظرات : 343
  • افراد آنلاین : 63
  • تعداد اعضا : 891
  • آی پی امروز : 334
  • آی پی دیروز : 515
  • بازدید امروز : 726
  • باردید دیروز : 3,165
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 14,906
  • بازدید ماه : 14,906
  • بازدید سال : 400,822
  • بازدید کلی : 5,634,825