دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش.
با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم
صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟
-:سلام مامان.شما خوبین ؟
-:اره مادر خسته نباشی.
-:سلامت باشی.تنهایی ؟
-:نه مادر روشا امروز دانشگاه نرفت.پدرتم بیرونه.
-:مراسم کی شروع میشه ؟
مامان هر سال این موقع مراسم انعام برگزار می کرد.
-:ساعت 4 شروع میشه.رایش جان مادر امشب زود بیا مهمون داریم.
مهمون.لعنتی اصلا حوصلش و نداشتم.
-:عمو اینا میان ؟
-: فکر نکنم برای شام بمونن.خالت اینا دارن میان.
انگار برق 220بهم وصل شد.نه بیشتر یه لبخند گنده نشست رو لبام.یه انرژی بهم دادن.
در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم : چشم مامان ساعت 7خونه ام.چیزی لازم داری بگیرم بیارم.
-:نه مادر.منتظرتم.
-:به روی چشم.
-:برو مادر به کارت برس.
-:چشم.خداحافظ.
بعد از قطع گوشی با لبخند رفتم تو رویا.صورتش جلوی چشمم قوت گرفت.
صورت برنزش , موهای مشکی خوش حالتش.همیشه پیش من شال می بست اما چند باری غافلگیرش کرده بودم. موهای بلندی داشت که تا زانو هاش می رسید.چشمای درشت مشکیش.
بینی خوش فرمی نداشت اما لبای کوچیکش خیلی زیبا بود.بینیشم به صورتش می اومد.
از اینکه ارایش کنه خوشم نمی اومد دلم می خواست فقط برای من ارایش کنه.یعنی اونم من و دوست داشت ؟باقی مطالب درادامه مطلب