ـ چش شده آقاي دكتر ؟
دكتر كمي اخم كرد و گفت : ممكنه يه تشنج ساده باشه ...
بعد رو به رايكا و اردشير گفت :
ـ لطفاً ايشون رو بيرون نگه داريد .
رايكا دست مريم رو گرفت و بيرون برد . مريم با بي ميلي از اتاق خارج شد . اردشير به دكتر كه دستوراتي مي داد نگاه كرد بعد هم به رادين ...پسرش .
مريم پشت در اتاق بي تابي مي كرد . رايكا مي خواست پيش رادين باشه ولي مجبور بود كنار مريم بشينه و او را آرام كنه .
ياد رادين افتاد وقتي با هم حرف زدند ...ياد بي تفاوتي هاي او ، سرد بودن هاي او ...با همه ي اينها دوستش داشت ، با تمام وجود . مريم سرش و روي شونه ي او گذاشته و گريه مي كرد .
از پرستاري كه براي مريم ليوان آب آورده بود ، تشكر كرد و ليوان رو جلوي لب او گرفت. هيچ چيز از گلويش پايين نمي رفت . حتي آب . با اين حال جرعه اي به زور نوشيد .
مدتي گذشت تا اينكه دكتر به همراه اردشير و يكي از پرستارها از اتاق خارج شد.
مريم سراسيمه بلند شد ، مقابل دكتر ايستاد و گفت :
ـ چي شد آقاي دكتر ؟ حال پسرم خوبه ؟
دكتر كه شيفت شبش بود و كمي خسته و كم حوصله بود گره ي اخم هاي خاكستريش رو باز كرد و گفت :
ـ فعلاً چيزي مشخص نيست ، سابقه ي تشنج داشته ؟
ـ نه .
ـ سردرد هاي شديد ، تهوع ، گيجي ، بي خوابي و تب چي ؟
مريم كمي فكر كرد و گفت :
ـ راستش بعضي وقت ها سردرد داشت ولي بي خوابي و ...نه ...
صدايش از بغض لرزيد .